نیلوفر آبی

نیلوفر آبی - بودیسم - ادبیات - وب

نیلوفر آبی

نیلوفر آبی - بودیسم - ادبیات - وب

جمله واره های کافکا

برگردان : کسرا ارام


مرگ چیزی نیست جر تسلیم نیستی به نیستی ، اما درک این موضوع نا ممکن است ، چطور انسان به عنوان موجودی هیچ ، اینطور آگاهانه خودش را نه صرفاً به نیستی ای پوچ که به نیستی ای خروشان تسلیم می کندکه پوچی اش تنها شامل غیر قابل فهم بودن است " فرانتس کافکا – 4 دسامبر 1913

من دائم در حرکت هستم ، به قله ی کوه پرواز می کنم اما بیشتر از یک لحظه نمی توانم آنجا بمانم . دیگران نیز در حرکت هستند ، اما در سطوحی پایین تر با قدرتی بیشتر ، اگر خطر سقوط آنان را تهدید کند ، خویشاوندانشان که در کنارشان هستند آنان را خواهند گرفت . اما من در بالای کوه در حرکتم ، وافسوس که برای من مرگی نیست و هر چه هست شکنجه ی ابدی مرگ است . " یادداشت های کافکا

"به خاطر عجیب بودنش نتوانستم آنرا بخوانم ، ذهن آدمی هنوز به اندازه کافی آشفته نیست " آلبرت انیشتین ، پس از بازگرداندن یکی از رمان های کافکا که از توماس مان به امانت گرفته بود .





"نگاه کردن به چشم های کافکا همواره گیج کننده است ، پر از آگاهی کودکانه و لبخندی مبهم که کنایه از غم دارد . همواره به نظر می رسد که تا حدودی شرمسار است . " جان ارزیدیل ، مشکل کافکا

منبع

"کافکا پراگ بود و پراگ ، کافکا . پراگی که هیچوقت کامل نبوده است ، مگر در زمان زندگی کافکا و هرگز دوباره آنطور نخواهد بود .و ما دوستان کافکا ، دوستانی که تعدادشان کم بود ،.... می دانستیم که کوچکترین اجزا این شهر در تمامی کارهای کافکا حضور داشت " جوهانس ارزیدیل – جهان فرانتس کافکا

شهر پراگ با پرده برداری از بنای یادوبودی از نامدارترین فرزندش قدردانی کرد . این بنای یادبود دوازدهمین مجسمه برنزی بلند دنیاست که مردی بی سر را نشان می دهد که کافکا بر شانه های آن سوار است. این مجسمه توسط هنرمندی چکی به نام ژروسلاو رونا ساخته شده است .طراحی این مجسمه از کارهای کافکا به خصوص از داستان " شرح یک نبرد" الهام گرفته شده است . این بنا در پارکی کوچک ، در میان کنیسه ای اسپانیایی و کلیسای روح القدس ، در حاشیه ی محله ی کلیمی نشین پراگ قرار دارد که نمایانگر گوناگونی فرهنگی و مذهبی این شهر است . پاول بم ، شهردار پراگ در میان صدها پراگی که در بعد از ظهری سرد برای مراسم پرده برداری حاضر شده بودند گفت : " امروز ما دین خود را به تاریخ و بزرگترین نویسنده قرن 20 ادا می کنیم . " در این مراسم ده ها مرد جوان همچون کافکا ، کت و شلوار ، کراوات و کلاه سیاه بر تن داشتند. این مجسمه توسط جامعه ی فرانتس کافکا ، کمی بعد از سقوط کومونیسم در سال 1989 ، به منظور ترویج میراث کافکا ، یهودیان و نویسنده های المانی شهر پراگ ، بنا شد .

زندگی من شیرین تر از بقیه بود و مرگم نیز به همان اندازه هولناک تر خواهد بود .

"ما با ایمان عاشقانه به چیزی که وجود ندارد ، آنرا بوجود می اوریم . " فرانتس کافکا

" نا موجود ، هر آنچیزی است که ما به اندازه کافی ارزویش را نداریم . تنها پس از مرگ ،تنها در تنهایی است که فطرت حقیقی ادمی اشکار می شود .همچون یکشنبه شب بخاری پاک کن ، با مرگ سیاهی های آدمی از جسمش زدوده می شود . " فرانتس کافکا

این اواخر به سانتا روزا کالیفرنیا رفتم . در نزدیکی انجا جاده ی فرانتس کافکا وجود دارد . نام جاده آشنا بود ولی من چیز کمی یا حتی هیچ چیز در مورد این مرد نمی دانستم.... . ریک هانسن اهل کالیفرنیا

سرشت ادمی ، که همواره در حال تغییر است و چون غبار نا پایدار است ، هیچ گونه محدودیتی را تاب نمی اورد . اگر خودش را اسیر گرداند ، خیلی زود ، دیوانه وارشروع به دریدن زنجیر ها کرده، دیوار ها ، بند ها و خودش را خواهد گسست .

من قدرتمندانه تمامی بدبینی های زمانه ام را بر عهده گرفتم .

تنها تصوری که ما از زمان داریم ما را قادر می سازد که با آن در مورد روز قیامت سخن بگوییم : در واقع آن روز دادگاه اولیه ای است در نشستی ابدی

در علم ، افراد می کوشند که مفاهیمی را که مردم پیش از این نمی دانسته اند به گونه ایبه آنها بگویند که برایشان قابل فهم باشد . اما در شعر ، عکس این قضیه اتفاق می افتد.

"درست است که کودکی معصوم بودی، اما درست تر این است که ادمی شیطان صفت بوده ای !"حکم – پدر درحالیکه با پسرش سخن می گوید

" ما همچون کودکانی که در جنگل گم شده اند سرگردانیم. وقتی در مقابل من می ایستی و نگاهم می کنی ، تو از غمی که در وجود من وجود دارد چه می دانی و من از غم تو چه چیزی می دانم ؟. اگر غمگین در مقابل تو بایستم و از غمم برایت بگویم ، تو چه می فهمی ؟ همچنان وقتی که برای تو از جهنم می گویند . ایا تو گرما و دردناک بودن آنرا درک خواهی کرد؟ و تنها به همین دلیل است که ما انسانها می بایست با نهایت ادب ، علاقه و تفکر در مقابل هم بایستیم چونان که گویی در مقابل جهنم قرار گرفته ایم . " فرانتس کافکا در سن 20 سالگی

"این عکس را وقتی تقریباً 5 ساله بودم پنهان کردم . در آن زمان ، آن صورت خشمگین تنها مایه ی خنده ی من بود ، اما اکنون به آن صورت چون حقیقتی رمز الود نگاه می کنم ... بی شک من در این عکس 5 ساله نیستم و بیشتر به نظر 2 ساله می رسم ولی تو به عنوان کسی که کودکان را دوست دارد ، بهتر از من قضاوت خواهی کرد . وقتی در اطرافم کودکی وجود دارد ، ترجیح می دهم که چشمانم را ببندم

دنیای بزرگی در درون سرم وجود دارد . ولی چطور خودم را بدون تکه تکه شدن از آن ازاد کنم . بسیاری اوقات ترجیح می دهم که تکه تکه شوم تا اینکه آنرا در سرم نگه دارم و پنهانش کنم . براستی به همین خاطر است که من اینجا هستم و این کاملاً برای من روشن واشکار است .

هر آنچه که واقعی و ابدی است ، هدیه ای است از درون

دو گناه اصلی انسان که بقیه گناهان ناشی از انها هستند : بی صبری و تنبلی . به خاطر بی صبری بود که از بهشت رانده شد و تنبلی که باعث شد به آن باز نگردد. با این حال ممکن است تنها یک گناه بزرگ وجود داشته باشد : بی صبری . به خاطر بی صبری از بهشت اخراج شدند و به خاطر بی صبری به ان باز نخواهند گشت .

خانه شماره 27/I که کافکا در سوم جولای 1883 در آن متولد شد .

این حقیقت که دنیایی غیر مادی و معنوی وجود دارد ما را از امیدواری محروم کرده و به ما اطمینان می دهد .

زندگی من همچون تردید پیش از تولد است.

میلنا جسنکا (1896-1944) دختر پرو فسور ملی گرای چکی که دخترش را به خاطر دزدیدن پول از او و دادن به عاشقانش ، 8 ماه در بیمارستان روانی نگاه داشت. کمی بعد از رهایی اش از بیمارستان با ارنست پولاک ، یهودیی المانی زبان ، ازدواج کرد و در وین ساکن شدند. میلنا وقتی همسرش او را به فراموشی سپرد به کوکائین پناه برد . او به حرفه ی روزنامه نگاری پرداخت تا از نظر مالی به استقلال برسد . در سال 1919 نامه ای به کافکا نوشت و از او خواست که آثارش را ترجمه کند . نوشتن این نامه ، مکاتباتی را در پی داشته و باعث بروز صمیمیتی دو طرفه میان انها شد که هر دو در آن زمان به ان احتیاج داشتند . کافکا و میلنا ، بسیاری از اوقات در کنار یکدیگر بودند ، اما کافکا قادر به تحمل این رابطه نبود و میلنا نیز نمی خواست که همسرش را ترک کند . میلنا در اردوگاه راونسبروک در سال 1944 مرد . او یکی از قربانیان هولوکاست می باشد .

اگر عاشق می شدم ، مجبور به زیستن در دنیایی می شدم که قادر به زندگی کردن در آن نبودم .

خدا بادام را می دهد ولی آنرا نمی شکند .

تنهایی راهی برای شناختن خویشتن است .

فلیس و کافکا در بوداپست ، جولای 1917 . در 13 اگوست 1912 در مهمانی کوچک ، کافکا با فلیس بوئر که منشی اداره ای در برلین بود ، اشنا شد . آن دو همدیگر را در منزل پدر برود دیدند . در 20 سپتامبر بود که کافکا نوشتن نامه برای فلیس را اغاز کرد . بسیاری از شرح حال نویسان بر این عقیده اند که کافکا در این دوران ، تصویری خیالی از او در ذهنش خلق کرد ، چرا که فلیس نزدیک او نبود و این تصویر خیالی نیز هرگز قابل مقایسه با فلیس واقعی نبود .بسیاری از منابع حاکی از این حقیقت هستند که کافکا عاشق او نبود و در این میان اشتیاقی وجود نداشت . شاید کافکا می خواسته با این کار به پدرش نشان دهد که آدمی معمولی و سالم بوده و به دنبال تشکیل خانواده است . در همان زمان ، کافکا با زنی سویسی ، طبق یادداشت هایش ، اشنا شد و نیز شواهدی وجود دارد که حاکی از وجود رابطه ای نزدیک با گریت بلوچ ، یکی از دوستان فلیس ،می باشد .

یکی از نامه های کافکا به فلیس بوئر . این نامه به محل کار فلیس ، شرکت کارل لیندستروم پارلوگراف ، پست شده است . مادر فلیس عادت بدی داشت.او نامه های دخترش را می خواند . پس از مدتی مادر او با فرستادن نامه ای به کافکا مخالفت خود را با اظهار عشق او اعلام کرد ، چرا که اعتقاد داشت عشق او خیلی بیشتر از حد معمول می باشد .

1923 – دورا دایامانت که یک یهودی سنتی و اهل لهستان بود وقتی تنها 19 سال سن داشت به همراه کافکا به برلین رفت . کافکا از معاشرت با او لذت می برد و از این رو رابطه ی بهتری نسبت به روابط گذشته اش با او برقرار کرد . احتمال دارد که آنها عاشق یکدیگر بودند و این رابطه تنها یک معاشرت ساده نبوده باشد . در آخرین سال زندگی کافکا با همدیگر به مسافرت می رفتند . در ان زمان کافکا از زندگیش بسیار خرسند بود و از اینرو تصمیم گرفت که نوشته های پیشینش را بسوزاند . او از دورا خواست ، در صورتی که خودش قادر به از بین بردن دست نوشته هایش نبود او این کار را برایش انجام دهد . جالب اینجاست که بعد از این درخواست او داستان پناهگاه را نوشت . در آوریل 1924 کافکا توسط دورا به اسایشگاه برده شد و آندو تا زمان مرگ کافکا در کنار هم ماندند . در سال 1952 دورا در لندن از دنیا رفت .

انسان بدون ایمان به چیزی فنا ناپذیر در درونش، قادر به زیستن نیست و در عین حال ممکن است آن حقیقت فناناپذیر برای همیشه از او پنهان بماند .

تمامی دنیا هر روز در جهت کوچکتر شدن رشد می کند .

به انسان اجازه ساخت برج بابل داده می شد اگر قرار بود از آن بالا نرود .

عقیده همچون گیوتین است ، به همان سنگینی و همان سبکی

خودپسندی ، مجازات را در پی خواهد داشت .

معاشرت با دیگران ، آدمی را به فکر کردن در مورد خود وا می دارد

.

در نبرد بین تو و دنیا ، تو از دنیا حمایت کن.

اگر ادبیات را رها کنم ، زندگی را ترک کرده ام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد